(3)
ادای دیون
حاج آقا تقی کمالی پهلوان نامی و خادم گرامی حضرت معصومه _ سلام الله علیها _ می گوید :
در تاریخ 24 قوس ( آذر ماه ) 1302 شمسی ، که در آستانه مقدّسه متحصّن و پناهنده به این بی بی بودم ، در یکی از حجرات فوقانی صحن نو منزل داشتم و روزگار به تلخی و سختی می گذارنیدم و کاملاً تحت فشار و ضیق معیشت قرار داشتم و هزینه زندگی خود را با قرض از کسبه اطراف صحن تامین می کردم .
یک روز پس از ادای فریضه صبح ، به محضر بی بی مشرّف شدم و وضع ناهنجار خود را به عرض رسانیدم ، در این حال کیسه پولی روی دامانم قرار گرفت .
مدّتی در همانجا توقّف نمودم و در کار خود دچار حیرت شدم ، زیرا احتمال می دادم که از زوّار محترم افتاده باشد و لازم باشد به صاحبش رد کنم .
با آن پولها قرضهای خود را پرداخت کردم و از اندیشه دیون خود را حت شدم و مدّت چهارده ماه تمام خرج کردم و تمام نشد .
تا آنکه روزی حجّه الاسلام و المسلمین حاج شبخ حسین حرم پناهی ، فرزند گرانمایه آقا حسن مجتهد قدس سره تشریف آوردند و از وضع معیشت من جویا شدند ، من موضوع عنایت بی بی را به اطّلاع رسانیدم ، آن عطیه با برکت در آن ایام تمام شد . (29)
نگارنده گوید : این کرامت باهره را در ذیل داستان 18 همین کتاب آورده بودیم ، ولی چون در این نقل چند خصوصیت بود ، مناسب دیدیم که آن را جداگانه بیاوریم ، این خصوصیتها عبارتند از :
1- تاریخ ( 24 آذر 1302 ش . )
2- مبلغ ( چهار تومان ) 3- مدّت ( 14 ماه)
4- شخص ( مرحوم حاج شیخ حسین حرم پناهی )
حاج آقای سبزواری فرمودند : روزی در مشهد مقدّس خدمت مرحوم آیت الله مجتهدی بودم و سید بزرگواری هم حضور داشت ، به مناسبتی از مقامات بی بی حضرت معصومه _ سلام الله علیها _ صحبت شد ، ایشان فرمودند : از ویژگیهای حرم حضرت معصومه علیها السلام این است که حوائج قلبی را بی بی روا می کند و نیازی به ذکر آن نیست . ایشان روی این مطلب تاکید می کردند .
نگارنده نیز این مطلب را بارها از ایشان شنیده بود .
ایشان فرمودند : من از سفر مشهد به قم بازگشتم ، دَینی به گردن داشتم که فکرم را مشغول کرده بود . به حرم مطهر مشرّف شدم ، با یکی از خدّام به نام آقای کوه خضری که از دوستان بود ، مصادف شدم ، این مطلب را با ایشان بازگو کردم ، گفت : حقیقت است .
گفتم : من الآن حاجتی دارم ، گفت : بی بی آن را روا می کند ، گفتم : از کجا می دانی ؟ گفت : بر گردن من . گفتم : تعهّد می کنی ؟ گفت : آری .
توی صحن کوچک رفتم ، مقابل ایوان طلا از دلم گذشت که بی بی کی از خدّام شما کاری را به عهده گرفته است . این را در دل حدیث نفس کردم و رفتم .
یکی دوساعت نگذشته بود که یکی از رفقا را دیدم ، گفت : کجا بودی که الآن یک ساعت است دنبال تو می گردم . فلانجا رفتم به دنبال تو ، فلانجا رفتم ، پس کجا هستی ؟
به همان مقدار دَینی که بر گردنم بود به من داد و این ویژگی حرم بی بی نیز ثابت شد .